بابا آب داد!!!
این چهار پاره را برای دخترم «آرزو» اولین باری که میخواستم به او دیکته بگویم پشت دفتر املایش نوشتم....(آبانماه ۷۵)
دخترم شاد وپر نشاط امروز
آمد وگفت: مادر خوبم
دو سه خطی به من بگو املا
گفته آموزگار محبوبم
در دو چشمش، دو باغ آئینه
انعکاس سپیده را می ماند
روی لبها که برگ گل بودند
آیه ی انتظار را می خواند
گفتمش: پس مداد را بردار
وانگهی از سر خط وخوانا
بنویس: « آب» دختر خوبم
خط تیره وبعد هم« بابا»
کلماتش کلیشه ای بودند
وانچه در آن کتاب پیدا بود
ومرا غرق خاطراتم کرد
ذهن من در دیار رؤیا بود
کودکی،کوچه های ده،غربت
آسمان همیشه ابری دل
پیکری روی پشت خود میبرد
بار سنگین یک جهان مشکل
می کشید آنکه هفت سال نداشت
رنج بی مادر وپدر بودن
روی گرداب اختلاف دو تن
مثل یک شاخه در بدر بودن
وقتی آموزگار من آموخت:
بنویسم که« داده بابا آب!»
من گرفتار تشنگی بودم
غوطه ور در کشاکش سیلاب
دخترم گفت ناگهان مادر
تو ببین من نوشته ام« بابا»
« آب» را مثل آب خوردن ،تند
خوب وزیبا نوشته ام اینجا
با نگاهم به او چنین گفتم
بعد از این زندگی همه املاست
« آی» آزار«غین» غم«ر» رنج
وینهمه آتشی که در دنیاست