بی قراری
آی آدمها.....یک نفر اینجا.......« نیما»
باز امشب من عجب طوفانی ام
چهره ی شهری پر از ویرانی ام
عمر من چون فصل پائیزی گذشت
فصل سرد وزرد وغم ریزی گذشت
روزگاری این دلم میخانه بود
شعر من پر از پر پروانه بود
مست بودم از صفای زندگی
غرق در رؤیا برای زندگی
پیش من افسوس،معنایی نداشت
حسرت اصلا در دلم جایی نداشت
فصلها هریک صفایی داشتند
رنگهای دلربایی داشتند
تا که عشقی در دلم پا می گرفت
یک غزل، در دفترم جا می گرفت
دست من در مهربانی پیش بود
برگ سبزی تحفه ی درویش بود...
حیف آن شور و نشاط از من گریخت
اشتیاق انبساط از من گریخت
حال افتاده ست مرغی در قفس
بال بشکسته، خمیده، بی نفس
حسرت پرواز در او جان سپرد
صد دهن آواز در او جان سپرد
باغ را طاعون بی رنگی گرفت
آینه آیین دل سنگی گرفت
من چه احساس تألم می کنم
خویشتن را در خودم گم میکنم
اشتیاق شعر هم کوچیده است
سفره اش را از دلم برچیده است
شعرهایم بوی غربت می دهند
دستهایم بوی حسرت می دهند
حسرت همراه بودن با قلم
مهربانی را سرودن، دم به دم
ای خدا قلب مرا نشتر زدند
بردلم از پشت سر خنجر زدند
ای خدا حجم دلم را غم گرفت
چشمها را هاله ی ماتم گرفت
ای خدا هرگز فراموشم مکن
در عزای دل ،سیه پوشم مکن
این سکوت لعنتی ترکم نکرد
هیچکس در زندگی،درکم نکرد
در دلم تنها خدا مانده ست وبس
این همیشه آشنا مانده ست وبس
وای اگر او هم فراموشم کند
در عبور باد، خاموشم کند