بیست سالگی
بیست سالش که بود عاشق شد
او که از عاشقی حذر می کرد
خسته از انجماد احساسات
توی سرمای قطب سرمی کرد
بیست سالش که بود از دست
پدرش دائما لگد می خورد
از کسانی که انتظار نداشت
از چپ و راست فحش بد می خورد
بیست سالش که بود از کنکور
با هزاران دریغ جا مانده
مثل برگی که از درخت افتاد
دردل بادها رها مانده
بیست سالش که بود شاهد بود
مادری خسته و لگد خورده
پدر و دادگاه و حق طلاق
دخترک داد زد خدا مرده!!
بیست سالش که بود عاشق شد
گریه ای ناگهان به گوش رسید
دخترک ذوق کرد و مادر شد
نیش ها گم شدند و نوش رسید
لیک این نوش ها برای دلش
لحظه ای بود و بعد پنهان شد
او که با کودکان معصومی
در به در در میان طوفان شد
بیست سالش تمام شد و دگر
باید از این به بعد زن باشد
روح را له کند مچاله کند
چون عروسک فقط بدن باشد
اینک آن دختری که آن دوران
در دل بیست سالگی گم شد
عشق را برد زیر خاکستر
شبحی لابلای مردم شد
یک نفر نیست تا بپرسد که
دختر بیست ساله مدفون
به کدامین گناه کشته شدی
با همین دستهای بی قانون
دختر بیست ساله ای که فقط
عاشقی اولین گناهش بود
زنده ماندن میان این مردم
آخرین جرم و اشتباهش بود
دختر بیست ساله ای که عجیب
خسته و مانده وپریشان است
اعترافی اگر چه تلخ ولی
سخت از عاشقی پشیمان است
99/12/18