چه سبز حامله بودیم و زرد زائیدیم
به این خیال و توهم که مرد زائیدیم
چه سبز حامله بودیم وفکر می کردیم
در این زمانه ی ابتر! که حامل مردیم..!!!
چه سبز حامله بودیم و زرد زائیدیم
به این خیال و توهم که مرد زائیدیم
چه سبز حامله بودیم وفکر می کردیم
در این زمانه ی ابتر! که حامل مردیم..!!!
کیست این زن که در آیینه چنین پیر شده؟!
شبحی ساکت و سرخورده و تسخیر شده
چیست این موج درخشنده ی مرواریدی؟
جویباری ست که بر گونه سرازیر شده
شیر را خط زده، روباه نزاری بکشید
عوض پرچم آن چوبه ی داری بکشید
رنگهاتان همه زرد است در این نقاشی
جای هر شاخه گلی،بوته ی خاری بکشید
تا دل ساده ی ما را به تو پیوند زدند
ساکنان ته دوزخ، همه لبخند زدند
وچه شلاق ولگد بود که بر جان ملک
زورکی تا که شما را بپرستند، زدند
نخست پای تمام قبیله را بستند
و بعد هم ،همه بر حزب باد ،پیوستند
زترس آنکه مبادا ،شکایتی باشد
به پای صحبت ما یک دقیقه ننشستند
هی بر سرش کوبید، گیسو را نمد کرد
در حق زن تا در توانش بود، بد کرد
آیینه در آوار چشم زن فرو ریخت
دریای چشمانش پیاپی جزر و مد کرد
گفتند: زن مقدمه ی هر تعالی است...
گفتم عجب کلاه گشادی!! چه عالی است
دیدیم عزت زن وآن باغ سبز را
حالا اسیر پنجه ی این خشکسالی است...!!
آیینه، می بینی زنی آشفته مو را
از اشک او پر میکنی هر شب سبو را
گفتی برایت شعری از باران بخوانم
این بغضها سد میکند راه گلو را