تا خداوند ز حکمت به زمین گوهر داد
عشق سیبی شد و افتاد و به خاکش برداد
«آسمان بار امانت نتوانست کشید»
حمل این بارگران را به دل مادر داد
تا خداوند ز حکمت به زمین گوهر داد
عشق سیبی شد و افتاد و به خاکش برداد
«آسمان بار امانت نتوانست کشید»
حمل این بارگران را به دل مادر داد
بیست سالش که بود عاشق شد
او که از عاشقی حذر می کرد
خسته از انجماد احساسات
توی سرمای قطب سرمی کرد
یک آسمان خورشید اما سرد و خاموشم
رنگین کمانی رنگ، اما من سیه پوشم
وقتی خرامم را چنان طاووس نامیدند
این نابرادرها مرا ناموس نامیدند