«یک زن، اسیر قلعه ی عالیجنابها
یک یا کریم و ابر سیاه عقابها»
این چشمهای خسته و بی رنگ و بی فروغ
یک روز بوده میکده ای از شرابها
قبضه کردند تمامی تریبون ها را
و تماشاگه خوش رقصی میمون ها را
نشئه ی قدرت و سرمستی آن نوشش باد
که به رگها زده است اغلب افیون ها را
شده آیا که فرصتی باشد، تا خودت را به خود نشان بدهی
گرچه پابند این زمین باشی، به دلت قول آسمان بدهی
بعد یک راه سخت و تن فرسا، با دو پا زخمی و پر از تاول
گوشه ی جاده فرش پهن کنی، به خودت اندکی زمان بدهی
ملای ده آورده یک مهمان تازه
چاق است بهر حضرتش قلیان تازه
ایشان سر پیری بسی غرق امید است
حتی در آورده ست یک دندان تازه
«غزل مثنوی» انتخابات
همه گفتند بد و میل به ناحق کردند
جامه ی حق سیه و دلق خود ازرق کردند
وسط معرکه شیری ست ولی تن زخمی
یال پر خون و سر از ضربه ی آهن زخمی